loading...
..::سیتنا::..
مجتبی بازدید : 96 دوشنبه 12 آبان 1393 نظرات (0)

چهار شمع به آرامی می سوختند ، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید

اولین شمع گفت : من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد

فکر می کنم که به زودی خاموش شوم

هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد

شمع دوم گفت : من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رعبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم

حرف شمع ایمان که تمام شد ، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد...

مجتبی بازدید : 98 دوشنبه 12 آبان 1393 نظرات (0)

پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت

به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاد

مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند

ولی پیرمرد بی درنگ لنگه ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت

همه تعجب کردند...

مجتبی بازدید : 73 دوشنبه 12 آبان 1393 نظرات (1)

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را با خود به طرف دریا حمل می کرد

سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید

در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت

سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود...

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    چه مقدار از سایت راضی هستید؟
    از چه طریق با این سایت آشنا شده اید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 184
  • کل نظرات : 13
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 43
  • آی پی امروز : 32
  • آی پی دیروز : 42
  • بازدید امروز : 66
  • باردید دیروز : 79
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 395
  • بازدید ماه : 1,416
  • بازدید سال : 8,649
  • بازدید کلی : 76,339